چراغی به دستم?چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت وآمدها
باز ایستاده اند
وخورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را روشن می کند
فریاد های عاصی اذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرارابر
نطفه می بندد
ودرد خاموش وار تاک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخ سار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من در وحشت انگیز ترین شب ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب کرده ام
تو از خورشیدها آمده ای
از سپیده دم ها آمده ای
تو از آیینه و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود ونه آتش
نگاه واعتماد تورابه دعایی نومیدوارطلب کرده بودم
جریانی جدی درفاصله دومرگ
درتهی میان دو تنهایی
نگاه واعتماد تو بدین گونه است
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفس ات دردست های خالی من ترانه وسبزی است
من برمی خیزم
چراغی در دست چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا با تو ابدیتی بسازم.
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 124644
کل یاداشته ها : 65